در میان آن دعوای عجیب و غریبی که حتی معلوم نبود از کجا رسید به ما، لج کردم. هی پشت سرهم داد میزدم و میگفتم نه دیگر نمیخواهم از تو و خاطراتمان بنویسم . هی پشت سر هم میگفتم دیگر از تو و زیبایی منحصر به فردت تعریف نمیکنم. هی داد میزدم و میگفتم نه دیگر عکست را نگاه نمیکنم حتی اگر بمیرم. هی با داد بار ها تکرار میکردم تا مطمئنشوم ملکه ی ذهنم شده و در این میان جواب های سرد تو بابت تایید حرف هایم آتش میزد به ریشه ی این لج بازی.هی پشت سر هر حرفم میگفتی باشه و من عصبی تر همان حرف هارا تکرار میکردم تا در ذهنم تثبیت شود !
تا بعدا مغز دررفته ام نخواهد از تو بنویسد.
تا باری دیگر برای تو و خوبی هایت دست به قلم نشوم اما غافل از اینکه قلب هر کاری بخواهد انجام میدهد . با من و عقلم نیز کاری ندارد. حتی کاری ندارد که من بار ها سرش فریاد کشیده ام. حتی با این هم کاری ندارد که باتو در قهر سختی به سر میبرم.
او فقط و فقط به عقل و دست و چشمهایم یک فرمان واحد صادر میکند .
چشم هایم را محکوم به دیدنت برای ابدیت کرده است حتی بدون ثانیه ای پلک زدن !
دست هایم را محکوم به بی وقفه از تو نوشتن کرده است
و به عقل فرمان داده است که در تمام این دوران ابدیت تو را خوشبخت کند
تو تنها تک ستاره ی قلبمی