از زمانی که به یاد دارم در خیالاتم شاهزاده ی سوار بر اسب سفیدم یک شاعر بود .همین هم شد !
شاهزاده جانی که در قلبم خانه ای به بزرگی کاج سفید دارد اهل شعر و شاعری ست .
هر صبح که چشم باز میکنم با امید شعری تازه که برایم سروده باشد به صفحه ی گوشی چشم میدوزم و هر بار که پیام صبح بخیرش را میبینم دردلم غوغایی به پا میشود.
هر باری که برایم شعری تازه میسراید در من جوانه ی دلدادگی صدها متر رشد میکند.
می دانی عاشق شعر هایش هستم . می داند و دیوانه میکند با این شعر ها ...!
کاش یادم بماند باری دگر که می خواهم به صدای دلنشینش گوش فرا دهم بگویم شعرهایش را یک به یک در گوشم زمزمه کند.
گویی استعداد عجیبی در دیوانه کردن این قلب دارد!
میدانی گاهی آنقدر از خود بیخود میشوم که دوست دارم بانگی بلند سردهم و عالم را از این دلدادگی آگاه سازم.
کوتاه کنم مطلب را که وقت تنگ است.
جانِ جانان _یارجانم_گل اهلی ات ، همان یاسمن زرد زمستانی درحال روییدن است... مبادا تنهایش بگذاری در این سوز سرمای زمستانی که یخ میزند بی تو !
از دلدار تو :)
به مهندسِ شاعر