به نام خدای قلم :)
امروز روز میلاد من است و من حالو هوای عجیبی دارم . تصمیم گرفته ام در این روز با شکوه نقل مکان کنم از آن کاج همیشه سرسبز برفی به این درخت بلوط !
به قول میم.ر که معتقد است کاج هنوز خیس است و آتش نمیگیرد من نیز آتش اش نمیزنم . یعنی خواستم آتش اش بزنم اما آتش نگرفت ! هنوز دلم با اوست و گه گاهی عجیب دلتنگی به سراغ قلبم می آید اما دیگر وقتش شده بود که او را کنار بگذارم. کاج برفی شده بود مانند آن دفتر دویست برگی که برگه ی آخرش تنها پُست "مختومه" جا شد نه چیز دیگری !
دلیل کنار گذاشتن کاج برفی عدم علاقه ی من به او نبود بلکه از بس عاشقش بودم کنار گذاشتمش !
خانه ام را نو کرده ام تا با حال و هوای جدیدی شروع به نوشتن کنم ...
خانه ام عوض شده پس به من حق بدهید که هنوز نتوانسته باشم با درودیوارِ خانه ی جدید اُخت بگیرم و خب طبیعی ست که احساس غریبی میکنم اما مجبورم عادت کنم !
کاج برفی حکم دوره های 15 و 16 و 17 سالگی عمرم را دارد و پر است از خاطره هایی که دیگر هرگز تکرار نمیشوند ...
اما اینجا قرار است کمی متفاوت تر از آن جا باشد . اینجا قرار است نقل کند از آن دوره 18 سالگیِ کنکوری و عشق بازی های عاشقانه :)
اینجا درخت بلوط _ خانه سنجاب _ و من سنجاب نویسنده ی این خاطرات هستم J